پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
محبت
نوشته شده در یک شنبه 29 دی 1392
بازدید : 1436
نویسنده : فرهاد فیضی

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!




:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین، ، برچسب‌ها: داسان کوتاه،قلبريالداستان عاشقانه،داستان احساسی،داستان غمگین،داستان،شعر،بهترین ها،بوکانوب،داستان قلب،داستان دختر و پسر،محبت،داستان کوتاه محبت ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
سپید در تاریخ : 1394/3/13/3 - - گفته است :
خیلی خوب بود..!
وب خوب و جالبی داری خوشحال میشم به منم سر بزنی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: